اميد
قسمت هشتم
آقاى شاهد پس از گذاشتن گوشى تلفن، براى چند دقيقه به ديوار، خيره مانده بود. او با اينكه از دست مهرداد بسيار ناراحت بود، با شنيدن اين خبر خيلى غمناك شد.
به خاطر آورد كه حدود بيست و پنج سال پيش، پس از به دنيا آمدن فرهاد، خبر باردارى مادر مهرداد را شنيد. از نظر سن، تقريباً چند ماه با هم فاصله داشتند، اما از بخت بد مهرداد، مادرش در هنگام زايمان جانش را از دست مى دهد و پدرش همسر ديگرى اختيار مى كند.
البته، مادر ناتنى مهرداد، زن خوبى است ولى روش تربيت پدرش بسيار اشتباه بود و از آنجايى كه مرتب در سفرهاى كارى وقت خود را مى گذراند، كمتر به پسرش توجه مى كرد و با در اختيار گذاشتن پول از پرورش او غافل ماند. مهرداد بيشتر وقت خود را با دوستان ناباب گذراند و پس از اينكه به دبيرستان رفت، ديگر حرف نامادريش را هم نمى خواند، تا جايى كه همه از آزار و اذيتش، خسته شده بودند.
ولى خبر مرگش، تأثير بدى روى آقاى شاهد گذاشت.
وقتى به برادرش زنگ زد، خبر ناگوار ديگرى شنيد، او هم پس از شنيدن خبر تصادف مهرداد به علت حمله ى قلبى به بيمارستان منتقل شده بود.
آماده شد و به ملاقاتش رفت، بسيار پيرتر و ضعيف تر شده بود، مرتب خودش را سرزنش مى كرد كه چرا بيشتر به پسرش توجه نكرده و تنهايش گذاشت، حالا هم خودش را باعث مرگ وى مى دانست.
سپس به منزل برادرش رفت، همه شيون مى كردندو به سر و روى خود مى زدند. در آنجا متوجه شد كه مهرداد با ماشين پدرش در جاده چالوس، تصادف كرده كه به علت آتش سوزى، تشخيص جسد بسيار دشوار بوده است.
وقتى به منزلش بازگشت، بدن كوفته و خسته اش را بر روى صندلى راحتيش انداخت . گذشته از همه ى اين مصيبت ها، فكر سيما حتى يك لحظه راحتش نمى گذاشت.
در خانه ى رقيه خانم، ظاهراً همه چيز دوباره به حال اول بازگشت، ولى سيما از درونش آتش غم چون آتشفشان خاموشى بود كه فقط خودش را مى سوزاند.
چند روزى اينگونه گذشت، تا اينكه سيما به تغييرى در بدنش پى برد. بلافاصله به همراه رقيه خانم به دكتر زنان رفتند. متأسفانه حدس سيما پس از گرفتن جواب آزمايش، درست از آب درآمد. او باردار بود!
رقيه خانم با شنيدن اين خبر فرياد كشيد، سيما هم اگر دكتر در كنارش نبود بر زمين مى افتاد.
حالا مصيبت دو چندان شده بود. از دكتر در مورد سقط جنين پرسيدند كه پاسخ منفى گرفتند.
وقتى به خانه بازگشتند، رقيه خانم گفت:
_دخترم، مى دونم كه برات سخته ولى خودت بايد در اين مورد تصميم بگيرى. اين عمل صرف نظر از گناهش، برات خيلى ضرر داره، چون هم جوونى و هم شكم اولته، ولى بعد از خدا روى كمك منم حساب كن ...
سيما حرفش را قطع كرد:
_ خدايا!! اين ديگه بزرگترين مصيبتى بود كه مى تونست سر من بدبخت بياد. گيج شدم. پس چه كار كنم؟
نگهش دارم، آبروم بيشتر از اين بره؟ من خرج خودم رو دارم به زور در ميارم، حالا يه بچه هم روش!
_ نه عزيزم، مهرداد و خانواده اش هم بايد در جريان قرار بگيرند و همه يه تصميم بگيريم. چرا سنگينى بار فقط رو دوش تو باشه؟
_ مگه براى اين اتفاق از من هم سؤال كردند و نظرم رو خواستند؟ نه! خودم تصميم مى گيرم! خسته شدم !ديگه بسمه!
سرش به شدت گيج مى رفت، رقيه خانم كمى آب ميوه برايش گرفت و ازاو خواست كه كمى استراحت كند.
بدون اينكه با او در ميان گذارد، وقتى خوابش سنگين شد، به آقاى شاهد تلفن كرد.
آقا با ديدن شماره ى او سراسيمه گوشى تلفن را برداشت، ولى وقتى خبر باردارى سيما را شنيد، سمت چپ بدنش از شدت ناراحتى درد شديدى گرفت و از آنجايى كه سابقه ى ناراحتى قلبى داشت، نقش بر زمين شد و بيهوش گشت!
مراد، هنگامى او را در اين وضع ديد كه حدود يك ساعتى از روى آن مى گذشت.
آقا را به بيمارستان منتقل كرد. وقتى مراد با دكتر وى صحبت كرد، تا همين حد متوجه شد كه سكته ى قلبى را رد كرده است ولى به مراقبت كامل نياز دارد.
فرهاد و مرجان هم پس از آن اتفاق، شاد و خندان به منزل آقا رسيدند و با شنيدن بسترى شدن وى بلافاصله به ديدنش رفتند.
او را بسيار نحيف و ضعيف يافتند، آقاى شاهد ديگر آن مرد قوى، توانا و خوش سيما نبود! در عرض دو هفته اى كه آن دو در مسافرت بودند، گويى ده سال پيرتر مى نمود.
دكتر با توجه به اصرار آقا، او را مرخص ولى توصيه كرد پرستارى در منزل، مرتب بالا سرش باشد و احوالش را به دكتر گزارش دهد كه در صورت وضعيت اورژانسى، دكتر با خبر گشته و خود را در اسرع وقت به وى برساند.
پس از آن كه به خانه رسيدند، مرجان دستور خوراك رژيمى آقا را به سكينه داد و فرهاد به كمك پرستار اتاقش را آماده ساخت.
آقا كه حتى در آن اوضاع، نگران سيما بود، از فرهاد خواست كه به رقيه خانم تلفن كند، ولى او بى خبر از همه چيز، وانمود كرد كه شماره را مى گيرد سپس به دروغ گفت:
_آقا جون نيستند، شما استراحت كنيد، من خودم بعداً دوباره شماره رو مى گيرم.
فرهاد مى خواست كه پدرش آرام باشد و دليلى نمى ديد كه فعلاً غير از دكتر، آقا با كسى ديگر صحبت كند.
هر بار كه آقا بيدار مى شد و مى خواست كه به تلفن دست ببرد، فرهاد نمى گذاشت و اين طور نشان مى داد كه خودش شماره را مى گيرد.
از طرفى ديگر، سيما متوجه شد كه رقيه خانم خبر بارداريش را به آقاى شاهد گفته است، اين مسأله باعث ناراحتى دخترك بى نوا شد، ولى از جانبى ديگر، مى دانست كه مى تواند از كمك فكرى او بهره بگيرد چرا كه خودش و رقيه خانم نمى توانستند اين مشكل را به تنهايى حل كنند.
دو روز از روى اين ماجرا گذشت و از آقاى شاهد خبرى نشد. سيما با خود انديشيد كه او و مشكلش به باد فراموشى سپرده شده و آقا بى اعتنا از روى اين موضوع گذشته است.
همان لحظه تصميمى مى گيرد. گوشى تلفن را بر داشت و از نبود رقيه خانم استفاده كرده و شماره گرفت. پس از كمى صحبت، مكالمه را قطع و شروع به جمع آورى وسايلش كرد.
نامه اى براى آن زن مهربان نوشت ، از خانه خارج شد و به راه افتاد.
رقيه خانم چند ساعت بعد، پس از بازگشت و خواندن نامه، رنگ از رخسارش پريد، گيج و سر در گم شده و از منزلش به اميد برگرداندن سيما بيرون رفت.
اما هر چه گشت و از هر كه مى شناخت پرس و جو كرد نشانه اى از وى نيافت و با چشمانى پر از اشك به خانه اش بازگشت. سيما براى هميشه رفته بود! ...
ادامه دارد
نظرات شما عزیزان: